پسر بابا پسر مامان

تولدت مبارک پسرم 27/10/1390

1391/10/2 15:49
نویسنده : بابا
1,256 بازدید
اشتراک گذاری

محمد جواد وقتی بدنیا اومد زود خوابش گرفت 


پسرم تولدت مبارک

الان 5 ساعته که تو پا به دنیای ما گذاشتی 

این  عکس توی بیمارستان گرفته شده و همه برای ملاقاتت اومدند.

مامان و بابا ازاینکه تو اومدی پیششون خیلی خوشحال هستن.

*************** خیلی دوست داریم************

******************************************

 سلام پسرم نمی دونم کی  خواندن و نوشتن یاد میگیری تا مطالبی را که برای تو پسرگلم نوشتم بخونی.ما بعد از دو سال ازدواج و اتمام تحصیلات دانشگاهی تصمیم گرفتیم صاحب فرزند بشیم.درتاریخ27/2/90 جواب ازمایش مثبت بود و من صاحب نی نی شده بودم 3 خرداد روز مادر بود و قرار شد خبر فرزند دار شدن را تو این روز به همه اعلام کنیم ما هر سال روز مادر برای مادر بزرگ طاووس و مامان بزرگ سروناز جشن میگیریم و قرار شد تو این روز خبر را به همه بگیم .بعد از جشن بابات بلند شد و به همه گفت که همه ساکت باشید یه خبر خیلی مهم دارم که ولوله به پا شد و هر کسی چیزی پروند بعد بابات بلند گفت بچه ها من بابا شدم و همه عموها ریختند روی بابا و بابا رو غرق بوسه کردند و همه خانوما هم من رو بوسیدند و تبریک گفتند .من ماه سوم بارداریم بود که برای نمایشگاه چاپ با هواپیما به تهران رفتم و به گفته دکتر به خاطر فشار هوا ویار بارداریم شروع شد و تا 5 ماهگی ادامه داشت .5تیر ماه بود که برای اولین بار صدای قلبت رو شنیدم نمی دونی چه حسی بود قلبم تند تند میزد خیلی  هیجان داشتم و 19 مرداد بود که در حال کتاب خوندن بودم  که برای اولین بار حرکت کردی مدتی شکه بودم از این احساس ! اولین بار بود که تکان می خوردی و اول فکر کردم دل درد دارم ولی دیدم دوبار تکرار میشه تو تنهایی کلی خندیدم و ذوق کردم به بابات خبر دادم .در دوران بارداری کلی کتاب خوندم تا وقتی به دنیا اومدی حتی از نوع گریه هات متوجه بشم که الان چه نیازی داری.در دوران بارداری علاقه شدیدی به پلوهویج و پلو شوید با کباب مامان طاووس داشتم هر وقت این غذا ها را درست میکرد مارو واسه غذا خبر میکرد که به طبقه اول بریم و غذا رو دور هم میل کنیم.ما در یک اپارتمان سه طبقه زندگی میکردیم که طبقه اول بابا حاجی بعد عمو ابراهیم بعد ما زندگی میکردیم .

روزای خوبی در دوران بارداری داشتم عمو علی هرروز سراغت رو میگرفت که کی به دنیا میای .بابا خیلی دوست داشت فرزند اولش پسرباشه همیشه به شوخی میگفت انشالله سالم باشه هرچی می خواد پسر باشه و ما کلی می خندیدیم .از سونو سر خود خانوما گرفته تا علائم ظاهری من  همه نشونه ی یک نی نی پسر بود. ما هر روز واست دنبال اسم های قشنگ معنی دار و اصیل بودیم که یا با اسم بابا یا اسم من هم آوا باشه. خلاصه جواب سونو را گرفتم و خبر دادند نی نی پسر و بعد مراسم خرید سیسمونی شروع شد که به سلیقه ی من رنگ سبز را انتخاب کردند اخه همه واسه پسرا رنگ ابی را انتخاب می کردند و من خواستم تکراری نباشه  و بابا هم سفارش رنگ و تغییر دکور اتاقت رو داد تا انجام بشه و تارسیدن سیسمونی اتاق هم اماده باشه خلاصه سیسمونی رو از شیراز خریدند و بعد وقتی سیسمونی رسید اونا را چیدم و بعدهر روز نگاهشون می کردم و هرروز ساک رو اماده می کردم واسه لحظه ی زایمان .تمام این مدت هر روز که حرکت می کردی کلی ذوق می کردم و بابا رو صدا می کردم تا اونم حرکت تو رو احساس کنه و لذت ببره.ماه هشتم بارداری ازمایش سونو دادم و یک عکس کوچولو به اندازه ی کف دست دادند و گفتند این عکس نی نی تونه! من با دیدن عکس گفتم پسرگلم از توی این عکس بینی و موهاش مثله باباشه و بابات کلی سربه سرم می گذاشت و می گفت اخه خانوم تو این عکس من بچه رو نمی بینم اخه تو چطور تشخیص میدی که بینی و موهاش شبیه من است وکلی می خندید.

 خلاصه پسرم نمی دونم هر روز که از خواب بیدار میشدم تا شب کلی واست شعر و داستان می خوندم و منتظر می موندم تا لحظه ی به دنیا اومدنت.خرید سیسمونیت از شیراز بود و به سلیقه ی من با رنگ سبز انتخاب شده بود.اتاق خوابت هم رنگ شده و اماده برای چیدن و سایلت بود و من در انتظاری شیرین منتظر به دنیا امدنت بودم .دکتر گفته بود که 5 بهمن به دنیا میای و من برای به دنیا امدنت دنبال کارای بیمارستان بودم و در اخرین معاینه که 90/10/26بود دکتر گفت من یک هفته به مسافرت میرم اگه نی نی خواست زودتر به دنیا بیاد برو به بیمارستان و من که می خواستم این دکتر تو را به دنیا بیاره مخالفت کردم وقتی مخالفت من رو دید دکتر گفت من فردا یعنی 27 دی بیمارستانم با بابا صحبت کردم و راضی بود که تو یک هفته زودتر به دنیا بیای و اینطوری شد که من اماده شدم ساعت 11 شب 26 دی نود من از بیمارسنان به خونه رفتم تا کارای اخر را انجام بدم و صبح یه نی نی خوشکل به دنیا بیارم.

 ساعت 9/45 دقیقه صبح 27 دی نود به دنیا اومدی . بعد از زایمان ما به مدت 27 روز خونه مامان سروناز بودیم بعد به خونه ی خودمون رفتیم 7 روز از تولدت گذشت که واست عقیقه کردیم و بعد در چهاردهمین روز تولدت که اتفاقا دربی استقلال و پرسپولیس بود تورو ختنه کردیم اون شب بخاطر برد پرسپولیس مردم شهر مشغول شادی بودند بابا رضا پرسپولیسی بود و کلی شاد بود توهم حالت خوب بود اینقدر سفید و کوچولو و ناز بودی و بعضی می گفتند تو شبیه کودکی من و بعضی دیگر می گفتند شبیه بابا هستی ولی برق چشات و حالت چشمات از نظر من هم شبیهه چشمای بابات بود .گذشت و گذشت تا 40 روز اول تولدت بخاطر اینکه هنوز به دنیای ما عادت نداشتی خیلی گریه می کردی بعد کم کم اروم شدی تا دو ماهه شدی و من هر روز بیشتر دوستت می داشتم و عاشقانه ها برات می خوندم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

عمو ابراهیم
24 اسفند 90 14:37
پسر باباش به عموش رفته
مژي
27 اسفند 90 9:18
محمد جوادم چقدر تو شيرين و دوست داشتني هستي